سيد علي سيد علي ، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 14 روز سن داره

سيد علي عشق مامان و بابايي

تو براي هميشه در قلب مني

ديروز روز خوبي نبود براي ما و مطمئنا روز خوبي بود براي مادربزرگ مهربونم ما از اون براي هميشه در اين دنياي فاني خداحافظي كرديم و او هم سبكبال به آرامش ابديت رسيد مادربزرگ عزيزم خيلي سختي كشيد با سرطان گرفتن تنها دخترش پير شد با فوت عمه مهربون و قشنگم كمرش شكست و اين دوسال آخر زمين گير شد و اين 1ماه آخر با درد كشيدن ها و تحمل زخم بستر ،پاك پاك شد در نهايت ساعات 3 نيمه شب (زماني كه هميشه براي اقامه نماز شب بيدار ميشدند) به آرامش رسيدن. خدايا به پدر و عمو جون صبر بده خدايا پاداش تمام عبادات مادربزرگم و صبوريش در مقابل زخم روزگار را همجواري با رسول الله و ائمه قرار بده. خدايا امروز ميلاد امام محمد باقر(ع) هست  و مادر بزرگ عزي...
27 آذر 1391

تولدم مبارکککککککککک

چهارشنبه ١٥ آذر تولدم بود که فقط بابایی یادش بود و زندایی فائزه مهربونت هرسال اولین نفر مامان زنگ میزد و بهم تبریک میگفت و بعد به ترتیب خاله ها و دایی و بابای عزیزم و مامان عذری و...(انگار که مامان به همه گفته باشه و ترتیب مشخص کرد باشه به نوبت و به فاصله نیم ساعت زنگ میزدن و تبریک میگفتن) ولی امسال هی چشمم به ساعت بود و هیچ کس زنگ نمیزد ،افسردگس حاد گرفته بودم و همش به بابایی میگفتم هیچ کی منو دوست نداره و بابایی هم همش روحیه میداد که همه حواسشون به بیماری مادر بزرگتن و یادشون رفته عیبی نداره(البته راست میگفت بابایی چونکه یکماهه که مامانم همش میره و به مادربزرگم سر میزنه) ساعت یک ربع به ١٢ شب بود که اس ام اس از طرف خاله آزی اومد که ت...
20 آذر 1391

كارمند كوچولو

امروز بنا به دلايلي مجبور شدم علي رو با خودم بيارم شركت از اولي كه اومده يا در حال خوردنه يا در حال خراب كاري قربون پسر شيطونم بشم كه يه خودكار و ماژيك سالم رو ميزم نزاشته. فكر كنم مجبور شم نهايت تا ساعت 1 بمونم شركت بس كه شيطوني ميكنه ههههههه از چشماي همكارا ميخونم كه كلافه شدن (ولي جرات نميكنن چيزي بگن و به زور يه لبخنده مصنوعي تحويل علي ميدن هههه هرچي نباشه نوه مدير عاملشونه )البته سعي مي كنم نزارم علي از اتاق بره بيرون تا تلفات كمتري بده.  براي راحتي علي آقا ميزو فرش كرديم ...
12 آذر 1391

من و علي

هفته پيش يه سفري براي من و علي پيش اومد كه قرار بود سه روزه باشه (با توجه به اينكه بابا حامد به خاطر مشغله كاري مارو همراهي نميكرد) ولي نشون به اون نشون ما 9 روز اونجا مونديم. يعني كار ما شده بود بليط گرفتن و دوباره رفتن به آژانس و باطل كردن بليط و خريد بليط براي روز بعد و اين كنسل شدن پرواز 4روز پشت سر هم اتفاق افتاد (به علت برف و مه)و در نهايت من و علي آقا مجبور شديم زميني بريم شيراز و با پرواز شيراز - تهران بيايم. اينم اولين برف امسال علي آقا     يعني من باورم نميشد كه بالاخره رسيدم تهران و به بابا حامد ميگفتم بزن تو گوش من تا ببينم خوابم يا بيدار؟ اينم علي آقا كه به محض سوار شدن تو هواپيما خوابيد و آخر پرواز...
12 آذر 1391
1